من نگاه می کنم

حمید یوسفی
yousefihamid@yahoo.com



چهارپايه را مي گذارم و بالا مي روم.اين چند ميله زنگ زده ؛تنها فاصله من با اين خيابان است.صبح زود كه به اينجا مي آيم؛تندي نظافتي مي كنم و مثل كسي كه سر كارش به موقع حاضر شود؛خودم را به اين بالا مي رسانم و شروع به نگاه كردن مي كنم.البته آدم هاي آن طرف خيابان را هم مي بينم اما كار اصلي من همين نزديكي است .من با پاي آدمها مشغول هستم.پاهاي مختلف با كفش ها و پاي پوش هاي مختلف.يك جفت پا اينجا ايستاده.كفش ها شيك و واكس خورده اند.شلوار مرد دم پايش كاملا اتو دارد و به قول
بچه ها؛با خط اتوي آن مي توان خربزه بريد.چه بوي ادكلني هم مي دهد.انگار خيلي وقت است كه اينجا منتظر است.مرتب اين پا و آن پا مي كند.لابد دسته گلي هم دستش دارد.كف دستهايش عرق مي كند.مجبور مي شود آن را از اين دست به آن دست بدهد.تا بالاخره پاهاي زنانه اي در كفش هاي ظريف و پاشنه بلند پيدا مي شود و كنار پاهاي مرد مي ايستد.پاهاي زن جوراب ندارد و رگهاي آبي خيلي كوچكي بر روي آنها ديده مي شود.دامن زن با هر حركت او به دور پاها مي رقصد و بوي خوبي را به پايين
مي فرستد.صداي خنده آهسته شان به گوش مي رسد.حتما سرشان را نزديك هم
گرفته اند و با حرص و ولع همديگر را بو مي كشند و حرف هاي قشنگ مي زنند. كمي بعد؛شروع به رفتن مي كنند.شايد زن بازويش را به مرد داده يا مرد در حالي كه دسته گل را با يك دست به سينه چسبانده؛دست ديگرش را به دور شانه زن انداخته و در گوشش چيزي را زمزمه مي كند.حالا كم كم بايد به صحنه هاي عادي و تكراري خيابان نگاه كنم.پاهاي بچه گانه اي كه يا برهنه اند يا در سر پايي هاي لاستيكي كهنه؛فرو رفته اند و به دنبال پاهاي مردها و زن ها؛مي دوند و مي خواهند چيزي به آنها بفروشند.اين پاهاي ظريف و كتاني پوش هم سر مي رسند.مانتو رنگ و رو رفته اي دارد و شل مي زند.بايد مواظب هم باشم چون سيگاري ناجوري است و دايم سيگارهاي نيمه كشيده اش را پايين مي اندازد.عادت دارد به ديوار تكيه دهد و به همين دليل معمولا يكي از پاهايش روي زمين است.از هر چند رهگذر مرد يكي جلو مي آيد و شروع به حرف زدن با او مي كند.او البته بهتر از همه مشتري هايش را مي شناسد.گاهي مجبور مي شود حرف هاي آب نكشيده اي هم نثار بعضي ها بكند تا شرشان را كم كنند.ولي خيلي وقت است كه ديگر نديده ام به طرف خيابان برود .لابد ديگر ماشيني براي او نگه نمي دارد.دارم به اين چيزها فكر مي كنم كه نا گهان چيزي به پشتم مي خورد:
ـ باز هم رفتي اون بالا ؛چشم چروني؟
صاحب كار من است كه هر وقت من را اين بالا مي بيند؛لنگه كفش اش را
در مي آورد و حواله ام مي كند. دوباره بايد به زير زمين ؛جايي كه كار مي كنم برگردم.

حميد يوسفي
6/8/83
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32039< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي